تعریف بیشعوری و خطر واگیری(کتاب درمان)
جمعه ۲۹ مرداد ۱۳۹۵
کتاب بیشعوری نوشته ی دکتر خاویر کرمنت که در اون به نقش شعور در زندگی و روابط انسانها پرداخته، این کتاب در ابتدا به سرگذشت های مختلف افراد پرداخته و بعد تعریفی از بیشعوری ارائه داده و تو فصلهای مختلف انواع بیشعور رو نامبرده. همچنین نقش شعور در زندگی، روابط، دوستی، ازدواج و .. بررسی کرده و در آخر راهکارهایی برای درمان این بیماری ارائه داده. این کتاب که در ایران مجوز چاپ نگرفته ، با لحن طنزگونه ای که داره به مشکلی پرداخته که به صورت یک درد فراگیر تو جامعه رشد کرده. قسمت هایی از کتاب رو به صورت خلاصه اینجا قرار میدم و امیدوارم روزی برسه که این درد ریشه کن بشه چرا که هیچ بلایی خانمان سوزتر از بیشعوری نیست.
بیشعوری یک اعتیاد است و بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بیشعورها ذره ای هم از بیشعوریشان آگاه نیستند. و بیشعور کسی است که کارهای اشتباهی را به روش های اشتباهی و با دلایلی اشتباه انجام میدهد.
تعریف بیشعوری
یکی از راه های عمومی شناختن بیشعورها، شناسایی موقعیت های بروز بیشعوری است. بسیاری از مردم عقیده دارند: ” شاید من نتوانم بیشعوری را تعریف کنم اما قطعاً وقتی بیشعوری را ببینم، می شناسمش .”
دیگران اعتراض می کنند که کلمه ی بیشعور واژه ی عامیانه ی نسبتاً جدیدی است که فقط برای تحقیر و استهزاء به کار میرود و از این رو درست نیست که به عنوان اصطلاحی پزشکی به کار رود، چون ممکن است باعث جریحه دار شدن احساسات بیماران شود و روشن است که این جماعت چیز زیادی در باره ی بیشعوری نمی دانند و این واقعیت را که بیشعورها هیچ گونه احساساتی ندارند، در نظر نمی گیرند. به عبارت دیگر احساسات یک آدم بیشعور تا زمانی که او در مسیر درمان و بهبودی قرار نگیرد، اصولاً غیر قابل جریحه دار شدن است.
مطلبی را روشن کنم که حفظ و استعمال واژه ی بیشعور در درمان این بیمارارزش و اهمیت بسیاری دارد. درست است که مردم عادی خوششان نمی آید که بیشعور نامیده شوند، اما مردم عادی که بیشعور نیستند. بیشعورها؛ پررو، نفرت آنگیز، ترسناک و متکبرند و باید اسمی روی شان باشد که دست کم کمی به خود بیاوردشان .
آدم بیشعور اولین گام درمان و بهبودی اش را حتماً باید با گفتن “من بیشعورم” آغاز کند و حتی گفتن جملات مشابهی نظیر”من آدم وقیحی ام” اصلاً آن اثر لازم را ندارد. بیشعوری یک نوع اعتیاد است به قدرت، وظیفه نشناسی بی حد و شهوت تسلط بر دیگران، این بیماری تعادل درونی قربانی اش را به هم می زند؛ تا زمانی که که آدم شود و اعتراف کند: “من بیشعورم.”
یکی از بیشعورها ی تحت درمان می گوید: “تا زمانی که شروع به درمان نکرده بودم هیچ تصوری از اینکه چند نفر دیگر بیشعورند نداشتم، اما مدتی که گذشت فهمیدم که تمام دوستانم هم بیشعورند. وقتی بِهِشان پیشنهاد کردم که با من در جلسات درمانی شرکت کنند فقط مثل بیشعورها بهم خندیدند.
نشانه های بیشعوری
اپیدمولوژی بیشعوری نشان می دهد که افراد بسیاری در نعرض ابتلا به بیماری بیشعوری قرار دارند. گروه کثیری از مردم به کارهایی مشغول اند که احتیاج به استعداد خاصی ندارد اصولاًهر کاری که با قانون است. به خصوص اگر با نظارت و اجبار همراه باشر خطر بیشعوری را در خود دارد.
نتایج تحقیقات گوناگون نشان می دهدکه بی شک در میان کسانی که مدرک دکتری روان شناسی دارند نیز تعداد زیادی بیشعور وجود دارد.
مانند بسیاری از بیماری ها، بیشعوری هم ممکن است به ارث برسد. بسیاری از بیشعورها این بیماری را از پدر یا مادرشان به ارث برده اند .
بیشتر بیشعورها را می توان از روی رفتار تهاجمی و اخلاق قلدر مآبانه شان شناخت. اگر با گردن کلفتی و ترساندن دیگران نتوانند کارشان را به انجام رسانند، حقه سوار می کنند یا قانون و مقررات را طوری انگولک می کنند تا نتیجه اش به نفع شان شود. مثل تمام اعتیاد ها، مساله ی انکار در بیشعوری هم مساله مهمی است. بیشعورها قبول نمی کنند که باید مسئولیت پذیر باشند و یا دست کم زیر حرفشان نزنند و حاضر به پذیرش اشکال و اشتباه در کارشان باشند.
بیشعورها قواعد نا نوشته ای دارند که بر طبق آن رفتار می کنند:
*- تمام مشکلات را دیگران به وجود آورده اند .
*- اصلاً نیازی به ریشه یابی مشکلات نیست، فقط یکی را پیدا کن که تقصیر را گردنش بیندازی.
*- کم نیاور، تمام کاستی ها و خطاها را می توان در پشت نقابی از وقاحت و گستاخی پنهان کرد.
*- اگر از قانونی خسته شدی، مطابق نیازت یکی دیگر بساز، اما به محض آنکه به خواسته ات رسیدی آن را هم نقض کن.
بیشعورها کسانی اند که فکر می کنند قانون در رابطه با آن ها تعریف و معین می شود و آن ها تافته های جدا بافته ای اند که حق انجام هر کاری را که اراده کنند دارند. بیشعوری مرض وقاحت و سوء استفاده از دیگران است.
مشکل درمان بیشعوری آن است که آدم بیشعور معمولاً قبول نمی کند بیشعور است . اگر هم عاقبت قبول کند، باز هم تمایل دارد تقصیر آن را به گردن دیگران بیندازد.
از سوی دیگر، این بیماری به شدت واگیر دارد، تا آنجا که حتی ممکن است یک درمان گر قوی و با اراده، به راحتی تحت تاثیر استدلال ها و دفاعیات یک بیشعور قرار گیرد و تا آنجا پیش رود که بعد از مدتی او هم مثل بیشعورها رفتار کند!
نبایداز نامیدن بیشعورها به نام بیشعور شانه خالی کنیم، چرا که همین ملاحظات و تعارف هاست که باعث می شود بیشعورها بیشتر و بیشتر در بیشعوری شان غرق شوند.
چند سرگذشت دیگر
ممکن است برخی از خصوصیات خودتان را در سرگذشت فِرِد که پیشتر آمد تشخیص داده باشید. اما همه ی بیشعورهای موجود، در چنین احمق های جاه طلب، زور گو و خود ستایی خلاصه نمی شوند.
به عنوان نمونه چند تا از آن ها در روایت های زیر نشان داده شده اند.
*******
آلکسیس، قد بلند، جذاب و بلونداست. اکنون در آستانه ی چهل سالگی، خودش را در حرفه اش موفق، اما در یک رابطه عاطفی شکست خورده می داند. الکسیس همیشه محبوب پسرانی بود که می توانستند از عهده ی هوس رانی های او برآیند. رابطه بر قرار کردن با آلکسیس چندان کار مشکلی نبود. به راحتی هم می توانست به … منتهی شود. مثل این بود که یک نفر بخواهد روحش را به شیطان بفروشد.
آن ها برایش بهترین بهترین لباس ها و جواهرات را می خریدند و کمک هایی به او می کردند که هیچ وقت مجبور نبود جبران کند. از نظر او مردها فقط به درد این می خوردند که در برایش باز کنند و زیبایی اش را تحسین کنند.
الکسیس در یک آژانس تبلیغاتی به این موقعیت دست یافت. او در کارش مثل گربه بودف یعنی هیچ وقت مستقیماً با کسی درگیر نمی شد، اما با حیله گری، کار ِ خودش را را پیش می برد. او با استفاده از جذابیت شخصی اش توانست مشتری های زیادی را جذب آژانس کند و بسیاری از آن ها او را مسئول سفارش های خود کردند. با این حال آلکسیس از زندگی شخصی اش ناراضی بود.
هر چه سنش بالاتر می رفت سوال آزار دهنده ای بیش از پیش ذهنش را به خود مشغول می کرد؛ آیا او آدم موفقی بود و یا صرفاً یک تن فروش؟
البته او آن قدر مهارت داشت که به راحتی از این مساله ی غامض طفره برود، اما این سوال در ته ذهنش رسوب کرده بود. آلکسیس از هر کسی که می خواست بر او تسلط داشته باشد هم به سرعت می برید. سلطه ی مردان فقط در رختخواب برایش قابل تحمل بود و لا غیر.
الکسیس هیچ دوستی نداشت، همکارانش فقط از او تحقیر دیده بودند و دشمن خونی اش شده بودند. حتی نمی توانست با مادرش درد دل کند و نزد او آرامش داشته باشد، چون سال ها بود که با مادرش یک کلام هم حرف نزده بود. آلکسیسِ بیچاره، با استعداد، پولدار و موفق بود، اما با همه ی اینها، بدبخت بود. آیا او قربانی حسادت و بدخواهی دیگران شده بود؟ یا فقط بیشعور بود؟
وقتی که آلکسیس برای مشاوره نزد من آمد فهمیدم که مادرش از آن آدم های مستبد بوده که همیشه از او ایراد می گرفته و به ندرت به خاطر موفقیت هایش تعریف و تحسینش می کرده است.
تشخیص آسان بود. گفتم :”مادرت بیشعور است.” با عصبانیت پرسید :” شما ساعتی صد دلار از من پول می گیرید که چیزی را که خودم می دانم تحویلم بدهید؟ ” و داشت راه می افتاد برود که با انگششت اشاره کردم صبر داشته باشد. گفتم: “و تو بچه ی یک مادر بیشعور هستی.”
گفت:” خب ، این شد یک چیزی.”
گفتم:”تو خواسته ای بین خودت و خودخواهی های مادرت دیوار بلندی بکشی، اما این کار به بهای کشیده شدن یک دیوار بلند بین تو و تمام ارتباطات انسانی بوده.”
پرسید:”یعنی چه؟ ” شیر فهمش کردم:”یعنی اینکه تو هم بیشعور شده ای.”
با راهنمایی و کمک های من و یک گروه درمانی، او سرانجام توانست اعتیادش به بیشعوری را قبول کند و در یابد که چگونه این بیشعوری باعث شده که او برای حفظ موقعیت هایش، فریبکاری کند، دروغ بگوید و از دیگران سوء استفاده کند.
*******
هوبرت بچه ی نه ساله ای بود که برای معالجه نزد من آوردند. پدر و مادرش “نکبت ” صدایش می کردند و در مدرسه درجه ی “مطلقاً کودن “داشت.
مورد هوبرت به سادگی ثابت می کرد که الزاماً همه ی بیشعورها محصول دوران کودکی و تربیت نابهنجار نیستند. مشکل اساسی هوبرت این بود که تحمل دیدن راحتی و خوشحالی دیگران را نداشت. مثلاً اگر چند تا دختر، بی سرو صدا، برای عصرانه ای دور هم جمع می شدند، هوبرت نمی توانست آرام بنشیند و حالشان را نگیرد.
البته هوبرت ویژگی های مثبتی هم داشت. مثلا ًاز آن بچه هایی بود که هیچ وقت برای قبول شدن در امتحانات تقلب نمی کرد. به جای این جور لوس بازی ها با یک تفنگ واقعی به ذر خانه ی معلمش می رفت و او را تا سر حد مرگ می ترساند تا نمره ی قبولی اش را بگیرد.
وقتی به او گفتم که بیشعور است نیشش تا بناگوش باز شد و گفت من اولین کسی هستم که این قدر خوب در باره ی او حرف نی زنم و از بیشعور نامیده شدنش خیلی اظهار خوشحالی کرد. آه از نهادم بر خاست و فهمیدم این از آن موارد واقعاً مشکل است.
حالا با مسرت اعلام می کنم که او بزودی مدال افتخارِ پیشاهنگی خواهد گرفت.
*******
والتر کشیش بود. او چهارده سال پیش به این کسوت در آمده بود و از آن مدت در دوازده کلسیا خدمت کرده بود. حرارت بسیاری در یادگیری انجیل و موعظه کردن داشت و خودش را متخصص امراض روانی و درمان گناه کاری می دانست.
والتر در خطابه هایش به صراحت می گفت که وظیفه ی ما آن است که در محضر خدا مواظب کوچک ترین اعمال و رفتارمان باشیم، جرا که با ارتکاب کوچک ترین خطایی، یکسر در دامن گناه می غلتیم. بعضی وقت ها والتر در هنگام موعظه حالت عصبی و تهاجمی به خود می گرفت، به طوری که هر آدم عاقلی از علاقه و جدیت والتر برای ایجاد دافعه شگفت زده می شد.
اوضاع به همین منوال بود تا اینکه یک بار تصمیم گرفت برای یکشنبه در باره ی زنای محصنه هم موعظه کند. با همان حالت همیشگی خطابه ی غرایی در باره ی این گناه کبیره ایراد کرد… یکی دو هفته بعد، وقتی والتر داشت مراسم عشای ربانی را آغاز می کرد یکی از حضار که ظاهر موقر و متشخصی هم داشت از جای برخاست و اسلحه اش را به سمت والتر نشانه رفت. آن مرد به والتر گفت: ” بهتر است دعایت را از ته دل بخوانی، چون شاید آخرین دعایت باشد و حتماً از خدا هم بخواهد که برای زناهای محصنه و غیر محصنه ات؛ ببخشدت. چون اگر دست از سر زن و دختر های من بر نداری خودم تا دروازه ی جهنم راهی ات می کنم.
چند روز بعد، شورای مخصوصی متشکل از پدران و شوهران هتک ناموس شده، نامه ای به سر اسقف منطقه نوشت و در خواست کرد که نه تنها والتر از کلیسای ناحیه ی آن ها اخراج شود، بلکه خلع لباس هم بشود.
آن ها عکس های رنگی واضحی از والتر در هنگام ارتکاب عمل به همراه نوارهای صوتی حاوی صدای زنان و دختران رو کردند که با وجود این اسناد و مدارک، والتر باز هم کم نمی آورد. او می گفت این راهی بوده که او برای اجرای این فرمان مسیح که می فرماید ” به همسایه ات عشق بورز” انتخاب کرده است. درِ خانه ی یک خادم ِ خدا باید همیشه به روی بندگان خدا باز باشد، چه روز باشد، چه شب و چه نیمه شب!
ضربه نهایی وقتی بود که زن والتر اعلام کرد او با بچه ها به خانه ی پدرش برخواهد گشت؛ والتر داغان شد. او در محاصره ی دشمنان زیادی قرار داشت و کسی نبود که نجاتش بدهد. والتر به این نتیجه رسید که این ها کار شیطان است.
اما واقعاً این وضعیت به خاطر شیطان بود یا بیشعوری؟
والتر را اسقف نزد من فرستاد. او چیزی جز یک بیشعور مذهبی نبود. والتر نمی توانست بپذیرد که به طرز بسیار ماهرانه ای خودش را هم فریب می داده. مثلاًمعتقدبود که خودش را فدای زنان کلسیا رو کرده، به این ترتیب که مرهمی بر درد تنهایی شان شده و با برآورده شدن ضروری ترین نیازهایشان، کمک کرده که به زندگی با شوهران سرد مزاجشان ادامه دهند. اما بالاخره قبول کرد که چقدر به دیگران آسیب زده و از اختیاراتش سوء استفاده کرده است.
هرگز آن رور را فراموش نمی کنم که به من نظر کرد و گفت :” آیا من بیشعور بوده ام، فرزند؟ ” چنین لحظاتی به کار روان درمانی ارزش ویژه ای می بخشد.سخت ترین درس او درک این مطلب مهم بود که سایر مردم برای این خلق نشده اند که او با آن ها سرگرم شود و بر ایشان فرمان براند.
والتر الان در گوشه ای از خاورمیانه مشغول شتربانی است و می گوید: “اگر خداوند بتولند امثالِ من بیشعور را ببخشد، پس قدرتمندترین قادر جهان است” و اگر کسی از او درخواست کمک یا راهنمایی کند؛ با مهربانی جواب می دهد: ” هیچ وقت با یک بیشعور صلاح مشورت نکن.”
از این سرگذشت ها می توان نکات چندی در باره ی بیشعوری دانست.
نه با هوش بودن و نه کودن بودن، هیچ کدام مانع از از ابتلاء به این عارضه نمی شوند. بیشعوری مرضی است که می تواند هر کسی را در هر زمانی، بدون هیچ هشداری، آلوده کند.
از خاخامی که در طول زندگی اش بیشعور های فراوانی دیده، روایت است که “هر کسی در شرایط ویژه ای می تواند وقیح باشد. همین که شرایط از بین رفت آدم معمولی به خود می آید و از وقاحتش پشیمان و سرافکنده می شود، اما آدم بیشعور دنبال فراهم کردن شرایط دیگری می گردد.”