پدرم می گوید به کما رفتن فرشته فقط یک حادثه بوده و من هر دو نفر شما را به اندازه تمام زندگی ام دوست دارم، اما من خودم را عامل اصلی این ماجرا می دانم و نمی توانم خودم را ببخشم وقتی پدر و مادرم هر روز با دیدن فرشته زجر می کشند
دختر ۲۶ساله ای که به خاطر تالمات و ناراحتی های روحی از منزل فرار کرده بود با چشمانی اشک بار وارد اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد شد و با بیان این مطالب ، صحبتهایش را آغاز کرد:
همه چیز از شب کنکور شروع شد، خواهر کوچکم که فرشته نام دارد دختری بسیار باهوش و درسخوان است، اما به خاطر آزمون دانشگاه استرس شدیدی سراسر وجودش را فراگرفته بود.
او آن قدر نگران کنکور بود که بارها از من خواست تا برای رهایی از این استرس کمکش کنم آن شب سرسفره شام نشسته بودیم که خواهرم کنارم نشست و به آرامی در گوشم گفت حالم خوب نیست و از شدت استرس بدنم می لرزد، اما من که تازه از سرکار به منزل بازگشته و خسته بودم نمی توانستم شرایط روحی او را درک کنم به همین خاطر با نگاه سنگینی به او فهماندم که تفکراتش احمقانه است پس از آن وقتی برای خواب به اتاقمان رفتیم.
فرشته دوباره از من خواهش کرد تا کمی با او حرف بزنم فرشته گفت فشار زیادی را روی خودم احساس می کنم و حرف های تو می تواند کمی آرامم کند. اما به او گفتم تو خودت را مسخره کرده ای مگر کنکور چیست که تا این اندازه آن را بزرگ جلوه می دهی!.
من با گفتن این جملات خوابیدم نیمه های شب بود که با صدای نفس های بریده خواهرم با ناراحتی از رختخواب بیرون آمدم و گفتم چرا این مسخره بازی ها را در می آوری، اما نزدیک تر که رفتم دیدم خواهرم حالت طبیعی ندارد و تکان نمی خورد با فریادهای من پدر و مادرم وارد اتاق شدند و فرشته را به بیمارستان رساندند.
پزشکان گفتند او از شدت استرس سکته کرده و چون راه تنفسی او بسته شده بود اکسیژن کافی به مغزش نرسیده است که بدین ترتیب خواهر کوچکم به کما رفت باورم نمیشد چه بلایی به سرش آمده است خودم را مسبب اصلی این ماجرا می دانم، اما غیر از دعا کاری از دستم برنمی آید وقتی می بینم چگونه پدر و مادرم هر روز در کنار فرشته پیر می شوند، احساس می کنم فرشته مرا سرزنش می کند و از این که او را از دست بدهم وحشت دارم.
دیگر نمی توانستم این وضعیت را تحمل کنم به همین خاطر از خانه فرار کردم، اما چون مکان مناسبی را پیدا نکردم به کلانتری پناه آوردم کاش دستی را که هم ا کنون به صورت خواهرم می کشم آن شب به سرش می کشیدم و کمی او را درک می کردم، حالا هم اگرچه پدر و مادرم مرا مقصر نمی دانند اما …
منبع:تسنیم